مسیری بی انتها به مقصدی مشخص!
بن بستی بسته شده به دیواری منقوش. منقوش به سایه ای.
مسیرِ انتظار، مسیرِ زخم، مسیری به فراخی زمینِ
کوه های پنبه شده و بی بنا؛ پر از خرسنگ هایی که هیچ باد و آبی با صدای
اساطیریش ذره ای از گوشه هایش را نسفته.
انتظار در این وادی معنایش هر چه می خواهد باشد،
نتیجه ش رسیدن نیست. رسیدن وهمی است که امیدِ همان سایه ی بن بست می
آفریند. سرابی است که ساربان و قافله را یکجا به شن های روان می سپارد.
هزاران دوست می دارند که ندیده، سایه را خود به یاری چیزهایی که باز هم خود ساخته و پرداخته اند بازآفرینند، شاید هم بپرستند حتی!
و من خوشتر می دارم به همان نوایِ اساطیریِ سایشِ آب به خرسنگ ها و نغمه روانفریبِ سفتنِ باد به صخره هایِ این راه، تا ابد گوش نهم؛ تا اینکه یک عمر به کشیدنِ بومِ خیالِ سایه ی آن بن بست سر به زیر افکنده باشم.
یک وقتهایی این پستهای قبلی ت ر بخون ببین چقدر حقایقی توشون نهفته شده که حالا به هر دلیلی دیگه نمیبینیشون
برای هرکسی گمونم کار لازمی باشه این یادآوری ها
:)