همه ی بود و نبودِ تنهاییت در فهمیده نشدنت یا "نفهمیدنت" نهفته است. از آنها که دورند شروع می شود؛ بعد به نزدیکتر ها می رسد. بعد متوجه می شوی که این موجِ "نفهمیدنت" به نزدیکترین ها رسیده، بهترین دوستها و پدر و مادر و برادر و خواهر و استاد و شاگرد و.... اینجا دیگر متوجه شده ای- یعنی بهتر است که اینطور باشد!- که در لاک خودت تنها شده ای.
اما ترس باز هم نزدیکتر خوابیده است: آنجا که می فهمی که این موجِ "نفهمدینت" به خودت هم رسیده. ترسناک است - که قبول کنی خودت هم خودت را نمی فهمی- . مچاله می شوی. لاک تنهاییت مچاله ات می کند.
دردناکه اما واقعی! موج بدیه این موج نفهمیدن :(
باریکلا
زیبا بود
یه پیشنهاد دارم...
اینکه آدم سعی کنه خودش خودش رو به دیگران بشناسونه....
نه اینکه منتظر بمونه تا یکی بیاد کشفش کنه و درست کشفش کنه
یا اینکه توقع داشته باشه مردم بای دیفالت بتونن یه آدم ساکت و آروم رو با تمام نا آرومی های درونیش کشف کنن...
البته این حرفاییه که من چند سال قبل به خودم گفتم! شاید در مورد شما صدق نکنه کلا...شاید هم خالی از لطف نبوده باشه...
الله اعلم
اول یه چیز بگم: ما همیشه در حال شناسوندن خودمون به دیگرانیم، مگه زبان کاری غیر از ایجاد ارتباط و شناسوندن میکنه!؟
در مورد کامتتتون: اتفاقاً فهمیده شدن بعد از همین مرحله شناسوندن اتفاق میفته. ما می خوایم خودمون رو بشناسونیم اما بقیه نمیفهمن.
انسان می تواند تشنگی را یک هفته ، گرسنگی را دو هفته و بی خانمانی را سال ها تحمل کند ولی تنهایی حتی یک لحظه هم برایش قابل تحمل نیست .
پائولو کوئیلو / یازده دقیقه
یاد جمله بالا افتادم . گرچه می دونم از کوئیلو خوشتون نمیاد :)ضمنا نوشته تون بیش از حد واقعی و قابل درکه . خیلی خوب گفتین .
خیلی خوشحالم که خوشتون اومد. :)
از کوئیلیو که بدم نمیاد، از نوشته هاش خوشم نمیاد :دی
تایید کامنت مشتاق و نکته های درونش :))
من موندم تو با این رشته که از همه چی نکات نغز و تکان دهنده در میاری چجور میتونی بین مردم زندگی کنی واقعا :دی عوضش کن انصافاً برو نفت بخون مثلاً :پی
بدترین وقت همون وقتی ئه که خودت هم خودت رو نفهمی
وقتی بخوای از خودت هم فرار کنی...