نشسته بودی، انتهای همه بیراهه های کفِ دستم و ناگزیری خودِ سرنوشت بود. آن روز را می گویم آن روز که همه جا تنگ آغوشم بودی توی مترو، پشت بام حتی اتاق رئیس. چه سخت شده بود لباس پوشیدن!
***
حالا با کف های سوخته،
تنها نشان مانده -بر این کفِ سوخته ی بی بیراهه- بوی سوختگی است، و مسافری سرگردان در پهنه ای به گنگی طالع سوخته اش.